• ســــرعـت یـعـنــی ایــن
• آبراهام لینکلن در جلسه سنا
• خاطرات یک بازدید­کننده خارجی از نمایشگاه بین­ المللی کتاب تهران
• حکایت جالب شرلوک هلمز و واتسون
• زن هم زنای قدیم
• بیشترین کلمه تکرار شده در مکالمات موبایل
• کل کل جراح قلب و تعمیر کار
• حکایت جالب wc و انگلیسی ها
• کیفیت و استانداردهای ژاپنی ها
• خاطره ای جالب از شاد روان حسین پناهی
• نظرجالب چارلی چاپلین در باره خوشبختی
• فرهنگ اصطلاحات جدید درپیتی کوچه و بازار
• لطیفه زیبای جنتلمن انگلیسی وظیفه شناس
• رانندگی خانـم ها !
• آسیب شناسی فک و فامیل!
• لیست آخرین مطالب

• فروردین 91
• خرداد 91

• ►▌ استان قدس ▌ ◄
• سایت روستای چشام (Chesham.ir)
• بهترین قالب های وبلاگ

• بخندید

• بازدید امروز: 3
• بازدید دیروز: 1
• کل بازدیدها: 26315

شرلوک هلمز، کارآگاه معروف، و معاونش واتسون رفته بودند صحرانوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند.
نیمه های شب هلمز بیدار شد و آسمان را نگریست.
بعد واتسون را بیدار کرد و گفت: “نگاهی به بالا بینداز و به من بگو چه می بینی؟”
واتسون گفت:”میلیون ها ستاره می بینم”
هلمز گفت: “چه نتیجه ای می گیری؟”
واتسون گفت: “از لحاظ روحانی نتیجه می گیرم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در این دنیا حقیریم. از لحاظ ستاره شناسی نتیجه می گیرم که زهره در برج مشتری ست، پس باید اوایل تابستان باشد. از لحاظ فیزیکی نتیجه می گیرم که مریخ در محاذات قطب است، پس باید ساعت حدود سه نیمه شب باشد “

شرلوک هلمز قدری فکر کرد و گفت: “واتسون! تو احمقی بیش نیستی! نتیجه ی اول و مهمی که باید بگیری این است که چادر ما را دزدیده اند”